ای مهر بیکران بیا که بی تو …
بیا که بى تو نه سحر را لطافتى است و نه صبح را صداقتى؛ که سحر به شبنم لطف تو بیدار مىشود و صبح به سلام تو از جا بر مىخیزد.
بیا که بى تو آینه ها، زنگار غربت گرفته اند و قطار آشنایى ها، فریاد غریبى مىکشد، هیچ کس حریم اطلسى ها را پاس نمى دارد و بر داغ لاله ها مرهم نمی گذارد. بیا که بى تو قنوت شاخه ها، اجابتى جز غروب تلخ خزان ندارد.
ای مهر بیکران بیا که بى تو کدام دست مهر، سرشک غم از دیدگان یتیمان بر میگیرد؟ و کجاست آغوش مهربانى که دلهاى زخمى را به ضیافت ابریشمى بخواند.
بیا که بى تو آسمان دلم اسیر تیرگى هاست و هرگز ستاره امید در برج اقبال، رحل خوش بختى نمى افکند.
اى آبِ آب، رودخانه ها عطش دیدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوى دریاى ظهور تو شتاباناند.
قامتى به استوارى کوه، دلى به بیکرانگى دریا، طراوتى به لطافت سبزینه ها، سینه اى به فراخى آسمانها و صمیمیتى به گرمى خورشید باید تا تو را خواند و کاروان دلها را به منزلگاه امید کشاند. این همه را که اندکى بیش نیست، از دل شکسته ترین منتظران تاریخ دریغ مدار، که ظهور تو اجابت دعای ماست.